loading...
مستند داستانی ناب
مشکل

متاسفانه به علت به مشکل خوردن با نویسنده فعلا همه ی داستان ها حذف شده .

حسین بازدید : 382 یکشنبه 14 مهر 1398 نظرات (1)

بسم الله الرحمن الرحیم

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

«قسمت ششم»

 

من بیش از دو سال با اونا بودم. ینی از قبل از تولد بچم تا دو سالگیش. به خاطر همین و هزار تا مسئله دیگه که مطمئنم همه درک نمی کنن و فقط یه زن با یه بچّه تنها در شرایط من بدبخت می فهمه که چه حس و حال و روزی داره، مجبور شدم که همسر مردی از همون طایفه بشم.

 

مردی که خودش زن داشت و تقریباً همه اون طایفه که متشکل از سه چهار تا گروه عشایر بزرگ بود، روی اون و باباش حساب می کردند. یه مرد قلدر و حال اهل جنگ و دعوا! اما با هوش اقتصادی بالا و تاجر!

 

من نمی دونستم چی پیش میاد و یا قراره چی به سر خودم و بچم بیاد؟ اون زمان دغدغم این بود که اگر دیگه خانوادم منو پس زدند و فراموشم کردند و دیگه حاضر نبودند دخترشون باشم، باید چه خاکی سر خودم و بچم بریزم؟!

حسین بازدید : 542 یکشنبه 14 مهر 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

«قسمت پنجم»

 

گریه و خود زنی و آه و ناله فایده نداشت. بلد نبودم سقطش کنم. جایی هم بلد نبودم و کسی را خارج آبادیمون نمی شناختم که بهش مراجعه کنم و بچمو بندازه! اصلا موقع ما این چیزا رسم نبود و هر کی حامله میشد باید به دنیا می آورد.

 

خودم بودم و یه عالمه بیچارگی که روی سرم خراب شده بود. بدتر از اینا این بود که حالات دختری که ناخواسته و نادانسته و از روی غلط اضافی حامله میشه، قابل مخفی کردن از دیگران نیست. حالا اگه هم می خواستم مخفی کنم، مگه می تونستم چند ماه مخفیش کنم؟ حداکثر سه چهار ماه! بعدش که شکمم میومد بالا چی؟ بالاخره یه روز.... همه می فهمیدند و من باید خودمو برای اون روز آماده می کردم.

 

تحمل سوالات پشت سر هم و کتک و طرد از خونه و خانوادم نداشتم. سر و کله اون یکی دو نفر هم پیدا نمی شد. هر وقت هم میومدند ازم تقاضای رابطه داشتند و منم بهم می ریختم. نامردای عوضی وقتی فهمیدند ماجرا چیه، رفتند و پشت سرشون هم نگاه نکردند!

حسین بازدید : 235 یکشنبه 14 مهر 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

«قسمت چهارم»

 

دختری در شرایط من که یه نوع بی حیایی مزمن در درونش بود و چون شرایطش براش فراهم نبوده، توهّم تقوا و پاکدامنی برداشته بوده، نه تنها بعد از اون چند بار رابطه با چوپونهای اطرافم ابتدای از تنهایی بیرون اومدنم بود، بلکه شرایط روحیم جوری شد که عشوه گری و به دام انداختن پسرها و مردهای تنومند، تبدیل به تنها تفریح و بزرگترین کارم شده بود.

 

از وقتی حیام تموم شد و دو بار، یکی به زور و یکی هم به اختیار و فی البداهه بهم دست درازی شد، دچار حالت عجیبی شده بودم! اصلاً انگار اون همه سال را تنها و بدون تجارب جنسی زندگی نکرده بودم و یادم نمیومد که قبلش چطور زندگی می کردم! فقط رو به جلو نگاه می کردم و دلم می خواست یادم نیاد که کی هستم و از چه خانواده ای هستم و اگه کس و کارم بفهمند، ممکنه چه اتفاقی برام بیفته؟!

 

همه چیز به همین سرعتی که از اول قصه خوندید و یهو خودتون رو وسط یه منجلاب دیدید، رقم خورد و منم اولش غافلگیر بودم اما خیلی طول نکشید که همه چیز عادی شد! انگار منتظر همچین روزایی بودم ولی رو نمی کردم!

 

تا اینکه...

حسین بازدید : 255 شنبه 13 مهر 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

«قسمت سوم»

 

قبلاً احساس می کردم وقتی این اتفاق میفته، آدم بزرگتر میشه و مثل قبلاً فکر نمی کنه. اما اون شب، یه جوری بودم. حس می کردم خیلی نجس شدم. احساس می کردم باید سه چهار ساعت برم حمام و دوش بگیرم و خودمو بسابم تا تمیز بشم. احساس زشتیه. خدا گرفتار گرگ بیابون نکنه.

 

شب بدی بود برام. همش به این چیزا فکر میکردم: من... وسط بیابون برهوت.... رو زمین و سنگ و لاخ.... تشنه و ضعیف..... با کسی که ازش وحشت داشتم.... کسی که ازش فرار می کردم....

 

همین چیزا کافی بود که شب تا صبح خوابم نبره و نتونم به کسی بگم چه اتفاقی افتاده و چیکار کردم! و کلی گریه کردم.

حسین بازدید : 253 شنبه 13 مهر 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

«قسمت دوم»

 

خدافظی کردم و از در خونه زدم بیرون. باید به سمت مسیری گلّه را راهنمایی می کردم که بتونم هم به راحتی برگردم و مشکلی پیش نیاد و هم بتونم یکی دو روز آخر عادتم را یه آب تنی درست و حسابی برم و تمیز بشم.

 

مسیر نهر معمولاً خیلی شلوغ میشه. به خاطر همین مسیرمون را انداختم اون طرف که اول صبح بریم و به نهر برسیم تا عصر اسیر جمعیت و گلّه های دیگه نشیم.

 

جوری خروس خون راه افتاده بودیم که وقتی رسیدیم به نهر، هیچ کس نبود. گلّه را ول دادم که هم بچرند و هم آب بخورن و خودمم از موقعیت استفاده کنم و تنی به آب بزنم. مطمئن بودم که هیچ کس نیست و تا یه ربع دیگه هم کسی پیداش نمیشه و میتونم راحت باشم.

حسین بازدید : 454 شنبه 13 مهر 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

🔸 مستند داستانی «چرا تو؟!» 🔸

 

✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 

 

🔹«آغاز فصل اول»🔹

 

«قسمت اول»

 

خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون. نمی تونستم وقتی هوا روشن شد بیام بیرون. دیگه اون وقت جواب مردم رو نمی تونستم بدم. وقتی دنبال بهانه می گردن که به هر طریقی حق الزحمه منو بهم ندن، مگه مغز خر خوردم که آتو دستشون بدم؟!

 

خونه به خونه رفتم و جمع و جورشون کردم. تقریباً 150-160 تا گوسفند و بز بودند. البته تعداد بزها بیشتر بود. اینقدر بیشتر که کسی نمی گفت گلّۀ گوسفند! می گفتند: گلّۀ بز.

 

دوسشون دارم. بزها خیلی بلندپرواز و مغرورند. کمتر پیش میاد که بز وقتی داره به طرف جلو حرکت میکنه، اطرافش رو زیاد نگاه کنه! یه غرور خاص و شیکی در راه رفتنشون وجود داره که آدم نمی دونه بهشون بخنده یا بهشون بباله!

 

بگذریم....

 

ادامه مطلب رو بخونید ...

حسین بازدید : 643 جمعه 04 مرداد 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

⛔️پسر نوح⛔️

 

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

«فصل سوم»

 

قسمت: سی و هشتم

 

قم _در راه منزل آسید رضا

 

سلام علیکم

علیکم السلام حاجی جان

حال شما؟ خوبی؟

الحمدلله. چه خوبی؟ از وقتی خبر ناهیدو شنیدم خیلی بهم ریختم.

اره متاسفانه. منم خیلی ناراحت شدم.

اصلا فکر نمیکردم اینطوری بره!

اگه خدا لطف نمیکرد، خودتم بدتر از اون میرفتی. بگذریم. چه خبر؟

سلامتی شما. جان؟ امری داشتی؟

عرض میکنم. منزل هستید؟

آره. میایی؟

اگه مزاحم نیستم.

نه بابا . چه مزاحمتی؟ منتظرم.

من خیلی با شما فاصله ندارم. شاید یه ربع.

باشه. تا چایی دم میاد، بیا شما.

زحمت نکن. باشه‌. یاعلی

یاعلی.

 

...........................

حسین بازدید : 335 جمعه 04 مرداد 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

قسمت: سی و هفتم

 

قم _اداره مرکزی

 

دستور تشکیل جلسه داخلی دادم. یه کارشناس که قبلا تو شیراز سر یه پروژه با هم بودیم بعلاوه داوود و حیدر نشستیم به گفتگو.

 

کارشناسی که ماموریت داره همه قضایا را از خارج از گود نگاه کنه گفت: طبق گزارشی که از رصد بیش از چهل پنجاه تا هیئت بزرگ و فعال در سراسر کشور داریم که سخنرانان و مداحانش طبق لیست پسر نوح تنظیم شده بودند، امسال به جای ارتقا و یا شدت بیشتر انحرافات رفتاری، روی موضوعات نزدیک به موضوعات مورد علاقه انجمن حجتیه و فرقه یمانی تاکید شده.

حسین بازدید : 303 جمعه 04 مرداد 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

قسمت: سی و ششم

 

قم _حرم حضرت معصومه

 

با یکی از رفقا در حرم قرار داشتم. طلبه است و خیلی دوسش دارم و کلی با هم شوخی داریم. وقتایی که براش زنگ میزنم و بهش میگم خرابم. فورا میگه: پاشو بیا حرم.

 

رفتم و کلی با هم شوخی کردیم و یه کم برام حرف زد و آرومتر شدم. سن و سالمون بهم نزدیکه. خوبیش اینه که سوال نمیپرسه و حتی بیست ساله از نوجوونی باهمیم اما هنوز نمیدونه چیکاره هستم و تجسس هم نکرده. فقط وقتایی که حالم خوب نیست، دعوتم میکنه یه حرمی. حالا یا حرم حضرت معصومه یا شاه چراغ یا حالا هر جا. اما میشینه برام از امام زمان میگه و از اهل بیت.فکر نکنم سطح و سوادش هم خیلی بالا باشه ها. اما جیگره. پاکه. ماهه.

 

حدودای ساعت ۷ونیم بود که دعوتش کردم کله پاچه. بالاخره قم هست و فلافل و کله پاچه هاش. گفتم: شیخ جان! هر چی میخوای و دوس داری، بدون رعایت تقوای الهی بگو بیاره... بعدشم با نوشابه و چایی زدیمش که بشوره ببره.

 

خلاصه یه کم حال و هوام عوض شد. مخصوصا اینکه بعدشم با خانمم چند کلمه حرف زدم. (توجه داشته باشید که هر روز و هر شب با خانم و بچه ها حرف میزنما اما در این مستند خیلی مجال نقلش پیش نمیاد.)

 

بعدش که با این رفیق و پناه معنویم خدافظی کردم، تصمیم گرفتم یه کم راه برم که هم هضم بشه و هم فکر کنم.

 

به این نتیجه رسیدم که نقطه مشترک و یا بهتره بگم نقطه اتصال این دو شخصی که دنبالشم، کسی نیست به جز خود آسید رضا.

حسین بازدید : 188 چهارشنبه 02 مرداد 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

⛔️پسر نوح⛔️

 

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

«فصل سوم»

 

قسمت: سی و پنجم

 

قم _اداره مرکزی

 

از بیرون اطاق بازجویی بهم پیام دادن که خیالت از بابت متین راحت. اون چیزیش نیست و الان هم نشسته داره تلوزیون نگا میکنه.

 

فائقه را رها کردم و اومدم بیرون. حجم سنگین فکر ناهید، تمام ذهنمو پر کرده بود و نباید برام مثل راز و معما تموم میشد.

 

همینطور که گوشیمو چک میکردم، یه تماس برای دکتر گرفتم. گفت: دو تا از همکاران دارن روش کار میکنن. بخش زبان و حنجره و مجاری تنفسش و نهایتا شش ها و قلبش به طرز عجیب و زیادی تحت شعاع ماده فعالی قرار گرفته که خیلی خطرناکه و تقریبا جزو اولین قربانیان این نوع ماده هست. نسل جدیدی از ترورهای بیولوژیک که سر مثلا سی یا چهل ساعت اثر مستقیم میذاره!

حسین بازدید : 238 سه شنبه 01 مرداد 1398 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

⛔️پسر نوح⛔️

 

نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی

 

«فصل سوم»

 

قسمت: سی و چهارم

 

قم _اداره مرکزی

 

خیلی بهم ریختم. اینقدر که صدای ساییده شدن دندونام روی هم میشنیدم. گفتم: دکتر ازش غافل نشو... ممکنه بتونه نبضشو کنترل کنه... یه جونور میشناختم که همین شکلی بود...

 

دکتر بازم غافل نشد و دو سه نفری با پرستاراش افتادن به جونش و حسابی چِکِش کردن!

 

اما ... هیچی به هیچی! مرده بود. انگار سی سال بود که خواب بود

تعداد صفحات : 20

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک
     
    لينک هاي ويژه
    لينک هاي معمولي
    لينک هاي ويژه
    لينک هاي معمولي