بسم الله الرحمن الرحیم
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت ششم»
من بیش از دو سال با اونا بودم. ینی از قبل از تولد بچم تا دو سالگیش. به خاطر همین و هزار تا مسئله دیگه که مطمئنم همه درک نمی کنن و فقط یه زن با یه بچّه تنها در شرایط من بدبخت می فهمه که چه حس و حال و روزی داره، مجبور شدم که همسر مردی از همون طایفه بشم.
مردی که خودش زن داشت و تقریباً همه اون طایفه که متشکل از سه چهار تا گروه عشایر بزرگ بود، روی اون و باباش حساب می کردند. یه مرد قلدر و حال اهل جنگ و دعوا! اما با هوش اقتصادی بالا و تاجر!
من نمی دونستم چی پیش میاد و یا قراره چی به سر خودم و بچم بیاد؟ اون زمان دغدغم این بود که اگر دیگه خانوادم منو پس زدند و فراموشم کردند و دیگه حاضر نبودند دخترشون باشم، باید چه خاکی سر خودم و بچم بریزم؟!